در ستایش زندگی

ساخت وبلاگ
    زندگی خانوادگی اینطوریه که یه عمری بهش میگی "حواست باشه اینقدری که شما داری برای بقیه فداکاری میکنی بقیه اینطوری نیستنا، اولویت هر کسی خودشه، درستش هم همینه، اولویت شما هم باید خودت باشی. اینقدر از همه چیزت برای بقیه مایه نذار. اینقدر باهمه رودربایستی نداشته باش. اینقدر حسین فهمیده نباش" ولی وقتی اون لحظه ی دیدین گفتم رسید و دلش شکست و حسابی شاکی بود هی تو گوشش می خونی که : "نه بابا حالا مساله ی بزرگی هم نبوده، مطمینم اونم یک هزارم درصد نمیخواسته شما ناراحت بشی، توی همه ی خانواده ها این کدورتا پیش میاد چرا ناراحتی؟ اگر محبت کردی برای خواهر و برادرت بوده غیر از اینه؟ دلت بزرگ باشه عیبی نداره خب ما نباید انتظار زیادی داشته باشیم از کسی. بقیه آزادن واسه خودشون بهترین تصمیم رو بگیرن... عه عه عه نگو این حرفو پس فردا یادتون میره، این رابطه ی خواهر برادریتون خیلی قوی تر و ارزشمندتر از این حرفاس که بخواد با این اتفاق مسخره خراب بشه" در ستایش زندگی...
ما را در سایت در ستایش زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foaktreeb بازدید : 33 تاريخ : شنبه 22 مهر 1402 ساعت: 15:52

منت بر سر من میذارید، اگر امشب برای پدربزرگم نماز شب اول قبر بخونید.

سیاوش فرزند کریم.

در ستایش زندگی...
ما را در سایت در ستایش زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foaktreeb بازدید : 33 تاريخ : شنبه 22 مهر 1402 ساعت: 15:52

پاسخ: خیلی چیزا   کل بچگی ام رو زل میزدم به ننه. روز قبل از ۱۰ دی ۹۳ زنگ میزدم به دایی بزرگه بهش می گفتم فردا نره کوه. میگفتم به دلم بد افتاده. میگفتم مطئنم اتفاق بدی می افته. میگفتم بخدا روی کوه ساکا برا ما هیچی نریدن. نرو. احتمالا ولی می رفت. میگفت اینا خرافاته.  موقع سال تحویل امسال که زنگ زده بودیم به ساناز اینا که با بقیه خانواده جا فرگوسنی مونده بودن، عید رو تبریک بگیم، بهشون میگفتم برنامه ی بیرون رفتنشون رو کنسل کنن. التماسشون میکردم نرن. میگفتم که به دلم بد افتاده. میگفتم که توی جاده خاکی و روستایی فلان جا که دارین میرین برامون ریدن. ولی خب احتمالا اونا هم میگفتن: بیخیال آجیییی. میخوایم بریم صفا سیتی! تا شما برسید ما هم برگشتیم و ناهار دور همیم! کل بچگی و نوجوونی ام رو زل میزدم به مامان و بابا و خواهر و برادرم. توی فکر هم نمیرفتم حتی. توی خیلی چیزا به خودم سخت نمیگرفتم. یک روز قبل از بدنیا اومدن یومونچه میرفتم تهران پیش شاخدار. نه سه روز بعدش. عروسی نمیگرفتم. اوووه خیلی لیست طولانی دارم در ستایش زندگی...
ما را در سایت در ستایش زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foaktreeb بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 16:27

یکی از فوبیا های من این بوده که وقتی دارم اسنپ میگیرم، از منزل تا محل کار و بلعکس، راننده اسنپ از بیمارام باشه.هم بخاطر حریم خصوصی آدرس خونه و هم دوست ندارم با بیمار/مراجعه کننده ام هیچ بده بستونی داشته باشم، به خصوص بده بستون مالی. کلا معذب میشم.

دیگه گس وات نداره، امروز صبح بالاخره سرم اومد. امروزی که ظهرش میم میاد دنبالم و قراره دیگه از فردا خودم برم و بیام.

در ستایش زندگی...
ما را در سایت در ستایش زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foaktreeb بازدید : 38 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 16:27